امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
اموزش تکنیک امبره روسی
اموزش تکنیک امبره روسی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت اموزش تکنیک امبره روسی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با اموزش تکنیک امبره روسی را برای شما فراهم کنیم.۲ مهر ۱۴۰۳
اموزش تکنیک امبره روسی : در روز دوم سفر، لبکان از عمر سؤال کرد که او چه دستوری دارد و در کمال تعجب این داستان را شنید. الفی بی، پاچای قاهره، عمر را از کودکی بزرگ کرده بود و پسر هرگز پدر و مادرش را نشناخت. در بستر مرگ، الفی بیگ عمر را نزد خود خواند و سپس به او گفت که او برادرزاده او نیست.
رنگ مو : به لبکان گفت که نام خودش عمر است و برادرزاده الفی بیگ است و برای اجرای فرمانی که عمویش در بستر مرگ به او داده بود در سفر است. لابکان در اعتماد به نفس خود چندان باز نبود. اما اشاره کرد که او نیز اصالتی دارد و برای خوشگذرانی سفر می کند. دو مرد جوان به همدیگر فانتزی بردند و با هم سوار شدند.
اموزش تکنیک امبره روسی
اموزش تکنیک امبره روسی : بلکه پسر پادشاه بزرگی است، که چون طالع بینانش از خطرات پیش رو هشدار داده بودند، شاهزاده جوان را روانه کرده بود. قسم بخور که او را تا بیست و دومین سالگرد تولدش نبینم. الفی بیگ نام پدرش را به عمر نگفت، اما صریحاً از او خواست که در چهارمین ماه آینده که در آن روز بیست و دو ساله میشود.
لینک مفید : آمبره
در یک ستون بزرگ چهار روزه در شرق اسکندریه باشد. او در اینجا با مردانی روبرو میشد که باید خنجری را که الفی بی به او داده بود به آنها میداد و میگفت: «اینک من دنبال او هستم». اگر جواب می دادند: الحمدلله پیامبری که تو را حفظ کرد. از آنها پیروی می کرد و او را نزد پدرش می بردند.
لابکان از این ماجرا بسیار متعجب و علاقه مند شد، اما پس از شنیدن آن نتوانست با چشمان حسود به شاهزاده عمر نگاه نکند، خشمگین بود که دوستش جایگاهی را که خود آنقدر آرزو داشت، داشته باشد. او شروع به مقایسه بین شاهزاده و خود کرد و مجبور شد اعتراف کند که او جوانی خوش قیافه با اخلاق بسیار خوب و بیانی دلنشین است.
در همان زمان، او مطمئن بود که اگر به جای شاهزاده بود، هر پدر سلطنتی از داشتن او خوشحال می شد. تمام روز این افکار او را آزار می داد و تمام شب آنها را در خواب می دید. خیلی زود از خواب بیدار شد و چون عمر را دید که آرام خوابیده و لبخند شادی بر لب داشت.
آرزویی در ذهنش خطور کرد که به زور یا با حیله چیزهایی را بگیرد که سرنوشت نامهربانی از او دریغ کرده بود. خنجری که قرار بود گذرنامه باشد در کمربند عمر می چسبید. لبکان آن را به آرامی بیرون کشید و لحظه ای تردید کرد که آن را در قلب شاهزاده خفته فرو کند یا نه. با این حال، او از فکر قتل منصرف شد.
بنابراین خود را به گذاشتن خنجر در کمربند خود بسنده کرد، و اسب تندرو عمر را برای خود زین کرد، قبل از اینکه شاهزاده از خواب بیدار شود تا متوجه ضررهای خود شود، مایل ها دورتر بود. لابکان دو روز پیوسته سوار شد، از ترس اینکه نکند عمر پیش از او به محل ملاقات برسد. در پایان روز دوم، ستون بزرگ را از دور دید.
روی تپه کوچکی در وسط یک دشت ایستاده بود و از فاصله بسیار دور دیده می شد. قلب لبکان با دیدنش تند تند زد. اگرچه مدتی فرصت داشت تا در مورد نقشی که قصد داشت وجدان خود را بازی کند فکر کند، او را نسبتاً مضطرب کرد. با این حال، این فکر که حتماً باید برای پادشاه شدن به دنیا آمده باشد.
از او حمایت کرد و او شجاعانه سوار شد. محله کاملاً برهنه و بیابانی بود و این خوب بود که شاهزاده جدید مدتی با خود غذا آورده بود، زیرا هنوز دو روز تا موعد مقرر مانده بود. در اواسط روز بعد، صفی طولانی از اسبها و شترها را دید که به سوی او میآمدند. در پایین تپه متوقف شد و چادرهای باشکوهی برپا شد.
اموزش تکنیک امبره روسی : همه چیز شبیه اسکورت یک مرد بزرگ بود. لبکان زیرکانه حدس زد که همه این افراد به حساب او به اینجا آمده اند. اما بی تابی خود را کنترل کرد، زیرا می دانست که تنها در روز چهارم می توان آرزوهایش را برآورده کرد. اولین پرتوهای طلوع خورشید خیاط خوشحال را بیدار کرد.
همانطور که او شروع به زین کردن اسبش کرد و برای سوار شدن به ستون آماده می شد، نمی توانست افکار پشیمان کننده ای از حقه ای که انجام داده بود و امیدهای از بین رفته شاهزاده واقعی نداشته باشد. اما قاتل ریخته شد و غرور او زمزمه کرد که او به اندازه مرد جوانی زیبا است.
که مغرورترین پادشاه ممکن است آرزوی پسرش را داشته باشد، و علاوه بر این، اتفاقی که افتاده رخ داده است. با این افکار او تمام شجاعت خود را بر اسبش جمع کرد و در کمتر از یک ربع در پای تپه قرار گرفت. در اینجا او از اسب پیاده شد، اسب را به بوته ای بست و خنجر شاهزاده عمر را بیرون کشید و از تپه بالا رفت.
در پای ستون شش مرد دور یک فرد بلندقد و باشکوه ایستاده بودند. ردای عالی از پارچه طلایی او را با شال سفید ترمه ای دور او بسته بودند و عمامه سفید و پر نگین او نشان می داد که او مردی ثروتمند و بلند مرتبه است. لبکان مستقیم به سمت او رفت و خم شد.
خنجر را به دست او داد و گفت: این من هستم که دنبالش میگردی. «ستایش بر پیامبری که تو را حفظ کرد! پیرمرد با اشک شوق جواب داد. مرا در آغوش بگیر، پسر عزیزم عمر! خیاط مغرور از این سخنان موقر عمیقاً متاثر شد و با شرم و شادی درآمیخته در آغوش پادشاه پیر فرو رفت.
اما شادی او مدت زیادی از بین نرفت. همانطور که سرش را بلند کرد. سوارکاری را دید که به نظر میرسید سعی میکرد اسبی خسته یا ناخواسته را به آن سوی دشت ببرد.
لابکان خیلی زود اسب پیر خود، مروا، و شاهزاده عمر واقعی را شناخت، اما پس از یک بار دروغ گفتن تصمیم خود را گرفت که صاحب فریب او نشود.
بالاخره سوارکار به پای تپه رسید. در اینجا خود را از روی زین پرت کرد و با عجله به سمت ستون رفت. “متوقف کردن!” او فریاد زد: هر که هستی، مبادا شیاد خواری تو را بگیرد.
اموزش تکنیک امبره روسی : این چرخش امور، حاضران را در شگفتی بزرگ قرار داد. به ویژه پادشاه پیر وقتی از یک چهره به چهره دیگر نگاه می کرد بسیار متاثر به نظر می رسید.