امروز
(شنبه) ۰۳ / آذر / ۱۴۰۳
آمبره سفید مو
آمبره سفید مو | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت آمبره سفید مو را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با آمبره سفید مو را برای شما فراهم کنیم.۳ مهر ۱۴۰۳
آمبره سفید مو : در حال حاضر حس ورزش بد و قحطی سالم، به اصطلاح، برای ناهار در من «پر شده بود»، و به دنبال نقطه ای زیبا بودم که بتوانم به ساندویچ، ویسکی، و تنباکو مزه مزه اضافه کنم.
رنگ مو : من در یک روز آرام در یک قایق در ساحل صاف ماهیگیری می کردم. سکوت صبح تا حدودی از روستایی که در آن اقامت داشتم وسوسه ام کرده بود.
آمبره سفید مو
آمبره سفید مو : در نزدیکی، نهر یا خور کوچکی به یک صخرهای میپیوندد که بین آن و دریا، مجموعهای از تپههای شنی کم ارتفاع قرار داشت. و آنجا کشیدم. وقتی به آن رسیدم، نقطه آرام بود، ویرانی سرد آشکار بود.
لینک مفید : ایرتاچ
آب بیجان و ماسه بیجان، بدون رفت و آمد بین آنها به جز تبادل مرده نمک. خارهای کم ارتفاع در ابتدا و پشت سر آنها چوب های کم ارتفاع با فاصله بین من و آنها از شیشه ورقه ای در آب آینه شده بود. و درست در آن سوی حوض درخشان، گذرگاهی تاریک و نیمه غرق وجود داشت – مسیر دریا، به نظر می رسید.
به خانه ای خلوت که فقط می توانستم چمباتمه زدن در میان درختان را تشخیص دهم. خانه تریفنا بود. حالا، با ناامیدی دست و پا زدن، تپه ای سرد را چرخاندم و پری دریایی را جلوی خود دیدم. حداقل، این برداشت فوری من بود. موجودی حلقه زده روی تار مینشست و موهایش را شانه میکرد – این مسلم بود.
زیرا من میدیدم که تارهای طلایی-سبز آن با حرکت او به رشتههای رنگین کمانی تبدیل شده بود. مطمئن به نظر می رسید که نیمه بالایی او گوشت و ماهی پایینی او بود. و فقط در نزدیکی من بود که این دومی به دامن سبز کم رنگی تبدیل شد که به دلیل وضعیت بدنش، در اطراف اندامش طناب زده بود و سجاف در پایش به سمت باله دمی فرو می رفت.
بدین ترتیب، سینهاش که برهنه به نظر میرسید، تبدیل به تنه شد، همانطور که از نظر رنگ و بافت به گوشت او نزدیک بود، همانطور که دود به لباس زنانه نزدیک است، که برخی به آن گل فاخته میگویند. اکنون به اندازه کافی واضح بود. با این حال توهم برای لحظه ای من را کاملا مبهوت کرده بود.
وقتی نزدیک شدم، او در کار عجیب خود مکث کرد تا مرا جستجو کند. همانطور که بررسی های بعدی به من اطلاع داد، این خود تریفنا بود. تا حالا موجودی به این دوست داشتنی ندیده بودم. چشمان او، در حالی که مرا در حال عبور میدیدند، چیزی برای تسخیر یک رویا بود: در تراژدی بسیار بزرگ – نه بیمعنا، اما به نظر میرسید.
که در نزدیکی سطوحشان در حرکت بودند، با غمهای سبز و ریشهدار. فکر میکردم آنها چشمهای مردی بودند که دیرانسان شده بود، که دیر از خواب بیدار شده بود و با آگاهی هیجانانگیز و پریشان از بار زن بیدار شده بود. پیشانی او زیباتر از همه بود.
کاهگل درخشان روی آن تقسیم شده بود مانند ابر طلایی که چهره فرشته ای شگفت انگیز را آشکار می کرد. گذشتم و شن و ماسه ای پا به پای دیدم را ربود. وقتی برگشتم دید از بین رفت. دلیلی دارم که باور کنم ظرف چند ماه پس از آمدن کودک ارواح به من ضمانت شد.
صبح روز بعد از شبی که قرار بود جیسون و تریفنا با هم ازدواج کنند، دختر با حالتی خارقالعاده از خرسندی از اتاق خوابش پایین آمد. بعد از صبحانه، پیرمرد را به اعتماد به نفس خود گرفت. او هنوز کودکانه بود. شیوه او کاملاً هیجان انگیز است.
اما حالا یک شگفتی تازه متولد شده در آن وجود داشت که روی صورتی شرم معلق بود. «پدر! من زیر آبهای عمیق بودم و او را پیدا کردم. او دیشب در رویاهایم به سراغ من آمد – آنقدر هق هق، خیلی پرشور – تا به من اطمینان دهد که هرگز واقعاً از دوست داشتن من دست بر نداشته است.
آمبره سفید مو : اگرچه نزدیک بود که قلبش را شکسته بود وانمود می کرد. پسر بیچاره! روح بیچاره! چه کاری می توانستم بکنم جز اینکه او را در آغوشم بگیرم؟ و تمام شب در آنجا دراز کشید، نعمت و آمرزیده شد، تا صبح با آهی که مرا بیدار کرد ذوب شد.
و به نظرم آمد که قطره چکان از دریا بالا آمدم.» “پسرم! او برگشته است!» پیرمرد خندید تریفنا با او چه کردی؟ او گفت: دفعه بعد او را محکم تر در آغوش خواهم گرفت. اما روح جیسون دیگر از رویاهای او بازدید نکرد. این در ماه مارس بود.در کریسمس پس از آن، هنگامی که تنها در سکون قفل شده بود.
و انعکاس ضعیف برف روی سقف با رقص قرمز نور آتش درآمیخت، یک روز صبح پیرمرد با عجله و نفس نفس زدن به در تریفنا آمد. «تریفنا! سریع بیا پایین! پسر من، جیسون من، برگشته است! از گم شدنش در دریا به ما گفتند دروغ بود!» قلبش مثل شعله شمع می پرید! این چه توهم جدید پیرمرد بود؟ با عجله روی پانسمانش رفت و پایین آمد.
صدای پیر و پرحرفی با صدایی کودکانه در اتاق صبحانه آمیخته شد. او به سختی نفس میکشید، دستگیره در را چرخاند و جیسون را جلوی خود دید. اما این جیسون بود، نوزادی که اولین دانش او بود. جیسون، کروبی سر کتان و گونه سیبی مهد کودک. جیسون، فرد رازدار، شاد، دوست داشتنی، قبل از اینکه غرور بی گناهی او را خم کند.
او به زانو در مقابل کودک افتاد و با انفجاری از وجد او را در قلب خود گرفت. او هیچ سوالی از پیرمرد نپرسید که این ظهور کی یا از کجا آمده است، یا چرا او اینجاست. به دلایلی او جرات نکرد. او او را به عنوان وفای پذیرفت که شباهتی تصادفی بر دل های گرسنه شان شکوهمند ساخته بود.
در مورد پدر، او کاملاً راضی و راضی بود. او گفت که در را شنیده بود و در را باز کرده بود و این را پیدا کرده بود. کودک برهنه بود و بدن صورتی و خیس او با یخ لعاب داشت. با این حال او نسبت به سرمای کشنده بی احساس به نظر می رسید. جیسون بود – همین کافی بود.
آمبره سفید مو : نه تاریخ و نه زمانی برای نادانی وجود دارد. شبح های آن از برخورد خاطرات باستانی سرچشمه می گیرند. این در واقع به همان اندازه فرزند او بود – در واقع بیشتر از – شخصیت جوان بالغی که با همه مردانگی اش در غبار آب حل شده بود. بالاخره با آن آشناتر بود، مطمئن تر از آن. دوباره به او وابسته شده بود.