امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
اموزش امبره ایرتاچ
اموزش امبره ایرتاچ | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت اموزش امبره ایرتاچ را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با اموزش امبره ایرتاچ را برای شما فراهم کنیم.۲ مهر ۱۴۰۳
اموزش امبره ایرتاچ : اما همین که به خانه مادرش نزدیک شد، خروس بانگ زد و به سرعت به سمت آن چرخید. بلافاصله یک ستاره طلایی زیبا روی پیشانی او ظاهر شد و موهای براق مشکی او را تاج گذاشت. در همان زمان الاغ شروع به دریدن کرد، اما لیزینا مراقب بود که از بالای حصار به زمینی که الاغ در آن غذا میداد نگاه نکند.
رنگ مو : مادر و خواهرش که جلوی خانه شان بودند با دیدن او فریادهای تحسین و حیرت سر دادند و وقتی لیزینا دستمالش را از جیبش بیرون آورد و مشتی طلا نیز بیرون آورد صدای گریه هایشان بلندتر شد. چند روزی مادر و دو دخترش در کنار هم بسیار خوشبخت زندگی می کردند.
اموزش امبره ایرتاچ
اموزش امبره ایرتاچ : زیرا لیزینا همه چیزهایی را که آورده بود به جز لباس طلایی اش به آنها داده بود، زیرا علیرغم تمام تلاش های خواهرش که دیوانه وار حسادت می کرد، این لباس از تنشان بیرون نمی آمد. از شانس خوب او ستاره طلایی را هم نمی شد از پیشانی اش جدا کرد. اما تمام تکههای طلایی که از جیبهایش کشیده بود به مادر و خواهرش راه پیدا کرده بود.
لینک مفید : آمبره
پدر گاتو با رضایت خرخر کرد. او گفت: «به خانه برو و مادر و خواهرت را ببین. اما مراقب باشید اگر صدای خروس را شنیدید به سمت آن بچرخید. اگر برعکس الاغ می زند، باید به سمت دیگری نگاه کنی.» خدمتکار کوچولو که با شکرگزاری پنجه سفید گربه پیر را بوسید، راهی خانه شد.
پپینا، دختر بزرگ، یک روز صبح، در حالی که سبد لیزینا را گرفت و جیب هایش را در دامن خود فرو کرد، گفت: “الان می روم و ببینم چه چیزی می توانم از بیدمشک ها بیرون بیاورم.” در حالی که قبل از طلوع خورشید از خانه مادرش خارج می شد.
فکر کرد: “من باید مقداری از طلای گربه ها را برای خودم بخواهم.” کلنی گربهها هنوز خدمتکار دیگری نگرفته بودند. زیرا میدانستند که هرگز نمیتوانند جایگزین لیزینا شوند، که هنوز از سوگواری از دست دادنش دست برنداشته بودند. وقتی شنیدند که پپینا خواهرش است، همه دویدند تا او را ملاقات کنند.
بچه گربه ها بین خود زمزمه کردند: “او کمترین شبیه او نیست.” “ساکت، ساکت باش!” گربه های بزرگتر گفتند؛ “همه خدمتکاران نمی توانند زیبا باشند.” نه، قطعاً او اصلاً شبیه لیزینا نبود.
حتی منطقی ترین و بزرگ اندیش ترین گربه ها نیز به زودی این را تصدیق کردند. همان روز اول در آشپزخانه را در مقابل تام گربههایی بست که از تماشای لیزینا در محل کارش لذت میبردند و گربهای جوان و بداخلاق که از پنجره باز آشپزخانه به داخل پرید و روی میز نشست، چنین ضربهای خورد.
با وردنه ای که برای یک ساعت غوغا کرد. هر روز که می گذشت، خانواده بیشتر و بیشتر از بدبختی خود آگاه می شد. کار به همان اندازه بد انجام شد که خادم مبهم و نامطلوب بود. در گوشه و کنار اتاق ها انبوهی از گرد و غبار جمع شده بود. تارهای عنکبوت از سقف ها و جلوی شیشه های پنجره آویزان بود.
تختها به سختی مرتب شده بودند، و تختهای پر که گربههای پیر و ضعیف آنقدر دوستش داشتند، از زمانی که لیزینا از خانه خارج شد، هرگز تکان نخورده بود. در دیدار بعدی پدر گاتو، او کل مستعمره را در حالت هیاهو یافت. یکی گفت: «سزار یک پنجه اش آنقدر متورم شده که انگار شکسته است.
پپینا با کفشهای چوبی عالیاش لگد زد. هکتور در پشت خود یک آبسه دارد که در آن صندلی چوبی به سمت او پرتاب شده بود. و سه بچه گربه آگریپینا از گرسنگی در کنار مادرشان مرده اند، زیرا پپینا آنها را در سبد خود در اتاق زیر شیروانی فراموش کرده است. هیچ تحملی با این موجود وجود ندارد.
او را بفرست، پدر گاتو! خود لیزینا با ما عصبانی نخواهد شد. او باید به خوبی بداند که خواهرش چگونه است.» پدر گاتو با شدیدترین لحن خود خطاب به پپینا گفت: «بیا اینجا. و او را به زیرزمین برد و همان دو کوزه بزرگی را که به لیزینا نشان داده بود به او نشان داد. “تو را در کدام یک از اینها فرو کنم؟” او درخواست کرد.
اموزش امبره ایرتاچ : و او با عجله جواب داد: “در طلای مایع”، زیرا او متواضعتر از خوب و مهربان نبود. چشمان زرد پدر گاتو آتش می زد. با صدایی مانند رعد گفت: «تو لیاقتش را نداشتی» و او را گرفت و او را در ظرف روغن انداخت، جایی که نزدیک بود خفه شود. وقتی با فریاد و تقلا به سطح زمین آمد.
گربه انتقامجو دوباره او را گرفت و در خاکستر روی زمین غلت داد. پس چون برخاست، کثیف، کور و ناپسند، او را از در بیرون کرد و گفت: رفت و چون با الاغی در حال خراشیدن برخورد کردی، مواظب باش که سرت را به سوی آن بچرخانی. پپینا با تلو تلو خوردن و عصبانیت به سمت خانه حرکت کرد و فکر کرد که خوش شانس است.
که کنار راه چوبی پیدا کند که با آن از خود حمایت کند. او در چشمان خانه مادرش بود که در چمنزار سمت راست صدای الاغی را شنید که با صدای بلند می خروشید. به سرعت سرش را به سمت آن چرخاند و در همان حال دستش را تا پیشانی اش برد. جایی که مثل یک پر تکان می خورد، دم الاغی بود.
او با خشم و ناامیدی فریاد می زد و با نهایت سرعت به سمت مادرش دوید. و لیزینا با یک لگن بزرگ آب گرم و دو کیک صابون دو ساعت طول کشید تا از لایه خاکستری که پدر گاتو او را با آن تزئین کرده بود خلاص شود. در مورد دم الاغ، خلاص شدن از شر آن غیرممکن بود.
همانطور که ستاره طلایی روی پیشانی لیزینا محکم بود روی پیشانی او چسبیده بود. مادرشان عصبانی بود. او ابتدا لیزینا را بی رحمانه با جارو کتک زد، سپس او را به دهانه چاه برد و در آن فرود آورد و او را در ته چاه رها کرد که گریه می کرد و کمک می خواست.
اموزش امبره ایرتاچ : اما قبل از این اتفاق، پسر پادشاه در گذر از خانه مادر، لیزینا را دیده بود که در سالن در حال خیاطی نشسته بود و از زیبایی او خیره شده بود.