امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
اموزش تکنیک امبره برزیلی
اموزش تکنیک امبره برزیلی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت اموزش تکنیک امبره برزیلی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با اموزش تکنیک امبره برزیلی را برای شما فراهم کنیم.۲ مهر ۱۴۰۳
اموزش تکنیک امبره برزیلی : بالاخره لبکان با خونسردی اجباری گفت: «پروردگار و پدر مهربان، نگذار فریب این مرد را بخوری. تا جایی که من می دانم او یک شاگرد نیمه دیوانه خیاط اهل اسکندریه به نام لابکان است که واقعاً سزاوار ترحم است تا عصبانیت.» این سخنان شاهزاده را خشمگین کرد.
رنگ مو : او که از شدت خشم کف می کرد، سعی کرد به سمت لبکان فشار بیاورد، اما ملازمین خود را بر او انداختند و محکم نگه داشتند، در حالی که پادشاه گفت: «ای پسر عزیزم، بیچاره واقعاً دیوانه است. او را ببندند و بر روی دریچه بگذارند. شاید بتوانیم از او کمک بگیریم.
اموزش تکنیک امبره برزیلی
اموزش تکنیک امبره برزیلی : اولین خشم شاهزاده تمام شد و با گریه به پادشاه گفت: قلبم به من می گوید که تو پدر من هستی و به نام مادرم از تو التماس می کنم که مرا بشنوی. “اوه! بهشت ممنوع!» پاسخ بود او دوباره حرف های بیهوده می زند. چطور ممکن است این بیچاره چنین تصوراتی را در سرش بیاورد.
لینک مفید : آمبره
با این سخنان شاه بازوی لبکان را گرفت تا از بالای تپه حمایت کند. آنها هر دو سوار بر اسبهای مهیب سوار شدند و در رأس پیروان خود از دشت عبور کردند.
شاهزاده بخت برگشته دست و پایش را بسته بودند و روی یک درام بسته بودند، نگهبانی در دو طرف سوار بود و او را با دقت نگاه می کرد. پادشاه پیر ساچد، سلطان واچابیان بود. او سال ها فرزندی نداشت، اما در نهایت پسری که مدت ها آرزویش را داشت به دنیا آمد.
اما فالگیرها و جادوگرانی که او در مورد آینده کودک با آنها مشورت کرد، همگی گفتند که تا بیست و دو سالگی او در خطر مجروح شدن توسط دشمن ایستاده است. پس سلطان برای حفظ امنیت، شاهزاده را به دوست معتمد خود الفی بیگ سپرده بود و بیست و دو سال خود را از سعادت دیدن او محروم کرد.
سلطان همه اینها را به لبکان گفت و از ظاهر و رفتار متین او بسیار خشنود شد. هنگامی که آنها به کشور خود رسیدند با همه نشانه های شادی پذیرایی شدند، زیرا خبر بازگشت سالم شاهزاده مانند آتش گسترده شده بود و همه شهرها و روستاها تزئین شده بودند.
در حالی که ساکنان ازدحام می کردند تا با فریادهای شادی و سپاس از آنها استقبال کنند. همه اینها قلب مغرور لبکان را سرشار از شور و نشاط کرد، در حالی که عمر نگون بخت با خشم و ناامیدی خاموش دنبال می کرد. در نهایت آنها به پایتخت رسیدند، جایی که شادی عمومی از هر جای دیگری بزرگتر و درخشان تر بود.
ملکه در تالار بزرگ کاخ، که توسط کل دربار او احاطه شده بود، منتظر آنها بود. هوا رو به تاریکی بود و صدها لامپ آویزان رنگی روشن شده بودند تا شب را به روز تبدیل کنند. درخشانترین آنها به دور تاج و تختی که ملکه روی آن نشسته بود آویزان بود و بالای چهار پله از طلای خالص با سنگهای آمیتیست بزرگ منبت شده بود.
چهار تن از بزرگان مملکت سایبانی از ابریشم زرشکی بر روی ملکه گرفتند و شیخ مدینه او را با بادبزن پر طاووسی باد کرد. در این حالت او منتظر شوهر و پسرش بود. او نیز از بدو تولد عمر را ندیده بود، اما آنقدر رویا به او نشان داده بود که او چه شکلی خواهد بود که احساس کرد.
اموزش تکنیک امبره برزیلی : او را در میان هزار نفر خواهد شناخت. و حالا صدای شیپور و طبل و فریاد و هلهله در بیرون خبر از نگاه طولانی برای لحظه می داد. درها باز شدند و در میان ردیف درباریان و خادمان خمیده، پادشاه به تاج و تخت نزدیک شد و پسر وانمود شده خود را با دست هدایت کرد.
او گفت: “اینجا اوست که شما سالها برایش آرزوی او را داشتید.” اما ملکه حرف او را قطع کرد و گفت: “این پسر من نیست!” او گریست. «این چهره ای نیست که پیامبر در خواب به من نشان داده است!» درست در زمانی که پادشاه می خواست با او استدلال کند.
در با خشونت باز شد و شاهزاده عمر با عجله وارد شد و به دنبال نگهبانانش که موفق شده بود از آنها دور شود. او خود را جلوی تاج و تخت پرت کرد و نفس نفس می زد: «اینجا خواهم مرد. بیدرنگ مرا بکش، پدر بیرحم، زیرا دیگر نمیتوانم این شرم را تحمل کنم.» همه به اطراف مرد ناراضی فشار آوردند و نگهبانان می خواستند.
او را بگیرند که ملکه که در ابتدا از تعجب گنگ بود از تخت سلطنت بلند شد. “نگه دار!” گریه کرد «این و هیچ دیگری درست نیست. این همان کسی است که چشمان من هرگز او را ندیده است، اما قلبم او را می شناسد.» نگهبانان عقب نشینی کرده بودند، اما پادشاه با صدایی خشمگین آنها را صدا زد تا دیوانه را حفظ کند.
او با لحن دستوری گفت: «این من هستم که باید قضاوت کنم. “و این موضوع را نمی توان با رویاهای زنان تعیین کرد، بلکه با علائم غیرقابل انکار مشخصی مشخص می شود. این یکی» (اشاره به لبکان) «پسر من است.
زیرا او بود که نشانی را از دوستم الفی برای من آورد – خنجر.» عمر فریاد زد: «او آن را از من دزدید. “او به اعتماد غیر مشکوک من خیانت کرد.” اما پادشاه به صدای پسرش گوش نداد، زیرا او همیشه عادت داشت به قضاوت خود وابسته باشد.
او اجازه داد که عمر ناراضی را از سالن بیرون بکشند، در حالی که خودش با لبکان به اتاق های خودش بازنشسته شد، با وجود سال ها زندگی شاد مشترکشان، پر از خشم با ملکه همسرش. ملکه در کنار او غرق در غم و اندوه بود، زیرا مطمئن بود که یک شیاد قلب شوهرش را به دست آورده و جای پسر واقعی او را گرفته است.
وقتی اولین شوک تمام شد، او شروع به فکر کرد که چگونه می تواند پادشاه را متقاعد کند که اشتباهش را انجام داده است. البته این کار دشواری خواهد بود، زیرا مردی که اعلام کرد عمر است، خنجر را به عنوان نشانه تهیه کرده بود، علاوه بر صحبت از همه چیزهایی که در دوران کودکی او رخ می داد.
اموزش تکنیک امبره برزیلی : او با مسن ترین و داناترین خانم هایش در مورد او تماس گرفت و از آنها راهنمایی خواست، اما هیچ یک از آنها چیزی برای گفتن نداشتند.