امروز
(شنبه) ۰۳ / آذر / ۱۴۰۳
سالن زیبایی نانا در ستارخان
سالن زیبایی نانا در ستارخان | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت سالن زیبایی نانا در ستارخان را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با سالن زیبایی نانا در ستارخان را برای شما فراهم کنیم.۱۷ مهر ۱۴۰۳
سالن زیبایی نانا در ستارخان : کلاه گیس که درست روی پیشانی او پایین آمد، بدون پوست سر که این توهم را از بین ببرد، ظاهر او را تا حد زیادی تغییر داد. اما برای کاپشن فلشدار هولناک زیر، او ممکن است به راحتی به سراغ یک وکیل دادگستری خشن و خوشخلقه یا پاسدار روستایی میرفت. چیزی از این ناهماهنگی لباس به نظر می رسید که آقای باسکومب را تحت تأثیر قرار دهد.
رنگ مو : با پوزخندی گسترده، گام هایش را به سمت سبد برگشت و در سکوت به تحقیقاتش ادامه داد. اولین بسته لباسی که او بررسی کرد شامل یک کت و شلوار قدیمی از چک های بزرگ بود.
سالن زیبایی نانا در ستارخان
سالن زیبایی نانا در ستارخان : که ظاهراً برای یک جنتلمن کمدی در سنین بلوغ در نظر گرفته شده بود. آنها را در یک طرف قرار داد، سپس یک لیوان آبی و گاومیش را بیرون آورد که با دکمه های برنجی تزئین شده بود.
لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه
این یک لباس زیبا بود، اما با حساسیت یک هنرمند واقعی، آقای باسکوم بلافاصله متوجه شد که برای بقیه ظاهر او مناسب نیست. او با دقت آن را روی دیگری گذاشت، دوباره در سبد جستجو کرد، تلاشهای او در این موقعیت با یک رول لباس تیره که با یک تکه نوار قرمز بسته شده بود، پاداش گرفت. شلوار و جلیقه را روی زمین گذاشت و یک کت مشکی بلند از برش روحانی را بالا گرفت.
اکنون، آقای باسکومب دارای یک حس شوخ طبعی بود که به مدت پنج سال از کمبود اسفناک ورزش رنج می برد. حتی با وجود اطمینان از مجازات پیش رو، او کاملاً قادر به مقاومت در برابر وسوسه ارائه شده توسط این لباس نبود.
مشاهده صورت نگهبان هنگام بازگشت آن آقا، احساس کرد، جبرانی بیش از اندازه کافی برای کاهش رژیم غذایی و از دست دادن علائمی است که به ناچار به دنبال خواهد داشت.
پنج دقیقه کار سریع و بی صدا و دگردیسی کامل شد. او جلوی شیشه ایستاد و به انعکاس خود بسیار لبخند زد – نمونه ای عالی از یک کشیش مدرسه جک راسل که در شرایط آب و هوایی شکست خورده بود. تا آن زمان هیچ ایده ای جز مبهوت نگهبان وارد سرش نشده بود. او کاملاً ناخواسته وارد شوخی شده بود و صرفاً به دلیل یک سرگرمی شیطنتآمیز خود را به تن کرده بود.
این کمال غیرمنتظره لباس مبدل او بود که ناگهان احتمالات موقعیت را به او نشان داد. نگاهی سریع به در قفل شده انداخت و نگاهی دیگر به انبوهی از لباس های محکوم که کنار هم کنار سبد گذاشته بودند. برای یک لحظه او بلاتکلیف ایستاد، سپس یواشکی به عنوان یک گربه دوباره قدم در سراسر اتاق گذاشت و لباس های دور ریخته اش را برداشت.
آنها را با یک تکه نوار قرمز گرد، به پایین سبد انداخت و با دو کت و شلوار و جعبهای که قبلاً بیرون آورده بود، پوشانید. با انجام این کار، درب را بست و یک بار دیگر بی حرکت ایستاد و با دقت به صداهایی که از سالن به او می رسید گوش داد. او نمی توانست چیزی بشنود مگر ولگرد کسل کننده پاهای همقطارانش که بالا و پایین می رفتند.
و صدای تق تق صندلی ها که در جای خود قرار می گرفتند. با پوزخندی که هنوز روی صورتش بود، بیصدا به سمت در بیرون رفت. خم شد و قفل را بررسی کرد. این یک ماجرای ساده بود – تقریباً توهین آمیز برای یک آقایی با توانایی های آقای باسکوم. خودش را صاف کرد و نگاهی سریع به اتاق انداخت.
سالن زیبایی نانا در ستارخان : روی دیوار یک پرتره رنگی بزرگ از پادشاه ادوارد هفتم آویزان بود که به شکل ضعیفی به عنوان یک دریاسالار بریتانیایی مبدل شده بود. آقای باسکوم با دقتی ظریف که شاید به خاطر وفاداری بود آن را پایین آورد و سیم ضخیم را که به وسیله آن آویزان شده بود به سرعت باز کرد. از این به بعد، تکهای به طول حدود ده اینچ را پیچاند و با برداشتن چاقوی پالت از روی میز، حالت خمیده خود را در مقابل در از سر گرفت.
برای حدود یک دقیقه و نیم او در این حالت باقی ماند، صدای خارش ضعیف و نفس های سنگین خود تنها نشانه های شنیدنی از زایمان او بود.
سپس ناگهان صدای رنده ای آمد و لحظاتی بعد با یک کلیک تند همراه شد. آقای باسکوم منتظر نشد ببیند آیا او شنود شده است یا خیر. به سرعت و بی صدا روی پاهایش بلند شد و در را به اندازه کافی باز کرد تا بتواند موقعیت خود را شناسایی کند.
به جز گربه سیاهی که در زیر نور آفتاب به طرز مجللی خود را می خاراند، جاده روبروی آن خالی بود. یک نگاه سریع به بالا و پایین به او نشان داد که کسی نزدیکتر از اداره پست نیست. بدون هیچ عجله ای یا عصبی از خانه بیرون آمد و در را پشت سرش بست. لحظه ای بعد با بی خیالی باشکوهی داشت به آرامی در خیابان می چرخید.
معدود افرادی که از کنارشان گذشت توجه خاصی به او نکردند. یک روحانی آفتاب سوخته و تعطیلات، با چهره ای خندان و راه رفتن آرام، تقریباً به اندازه یک محکوم در پرینس تاون یک منظره رایج است. هرازگاهی برای نگاه کردن به ویترین مغازه ها توقف می کرد و بدون عجله راهش را ادامه می داد تا به گوشه خیابان روبروی هتل مورلندز رسید.
تا آن لحظه این مشکل که با آزادی خود چه باید کرد به ذهن آقای باسکومب خطور نکرده بود. تواناییهای او کاملاً در احساس لذیذ و ناخواسته آزادی که او مدتها با آن غریبه بود، جذب شده بود.
اما دیدن آن کتیبه بزرگ با حروف طلا بر روی ساختمان سفید آن طرف خیابان او را به ملاحظات عملی تری بازگرداند. این به او پیشنهاد کرد که آزادی، به ویژه آزادی با ماهیت مخاطره آمیزی که احتمالاً اثبات می شود.
باید در خدمت فوری و رضایت بخش قرار گیرد. او که یک جنتلمن عمل بود، منتظر افکارش نبود. لب هایش را خیس کرد و از جاده گذشت و همچنان با همان وقار عمدی دو سه پله سنگی را که به هتل منتهی می شد سوار شد. پیشخدمتی بزرگ و چاق که درست در داخل ایستاده بود، او را دید که می آید و در اتاق استراحتی که به راحتی تجهیز شده بود.
سالن زیبایی نانا در ستارخان : را باز کرد و در حالی که این کار را انجام می داد با تعظیم تعظیم کرد. آقای باسکومب وارد شد و با هوای مردی که از محیطش راضی بود به اطراف نگاه کرد.