امروز
(شنبه) ۰۳ / آذر / ۱۴۰۳
سالن آرایش گیوا تهرانپارس
سالن آرایش گیوا تهرانپارس | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت سالن آرایش گیوا تهرانپارس را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با سالن آرایش گیوا تهرانپارس را برای شما فراهم کنیم.۱۶ مهر ۱۴۰۳
سالن آرایش گیوا تهرانپارس : زیرا با کلاه کتک خورده و موهایم کاملاً تمیز شده شبیه یک دیوانه به نظر می رسیدم. خوشبختانه من مغازه شیک یک زن را در گوشه دیگر جاسوسی کردم و با عجله به آنجا رفتم تا خودم را پنهان کنم، زیرا دلقک ها از پا در آمدند و مردم خیره شدند. مغازه بسیار کوچکی بود و پشت پیشخوان زنی قدبلند، لاغر و با قیافه شسته نشسته بود و کاپوت بچه درست می کرد.
رنگ مو : او فقیر و آبی و نسبتاً ترش به نظر می رسید، اما به من رحم کرد. و در حالی که او بند ناف را می دوخت، پر را خشک می کرد و خاک را پاک می کرد، خودم را گرم کردم و به دنبال این بودم که ببینم در ازای زحمت او چه چیزی می توانم بخرم. «چند پیش بند کودکانه در پنجره کوچک آویزان بود.
سالن آرایش گیوا تهرانپارس
سالن آرایش گیوا تهرانپارس : با توری های بافتنی، توپ ها، و جوراب های قدیمی، دو یا سه عروسک، و نمایش بسیار ضعیفی از اجناس کوچک. اما در یک ویترین، روی میزی که پیشخوان بود، چیزهای واقعاً زیبایی پیدا کردم که از مخمل خواب دار، ابریشم و روبان ساخته شده بودند و طعم خوبی داشتند. بنابراین گفتم میخواهم یک کتاب سوزن، یک توپ همجنسگرا و یک جفت کفش بچهگانه بخرم.
لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه
که شبیه جورابهای روباز کوچک با کراوات صورتی، بسیار حیلهگر و شیک باشد. آنها را برای بچه عموی کلارا. زن به نظر خشنود به نظر می رسید، اگرچه شیوه صحبت کردنش بد بود و حتی یک بار هم لبخند نزد. مشاهده کردم که او با کلاه من طوری رفتار می کند که انگار به چنین کارهایی عادت کرده است و ظاهراً دوست دارد این کار را انجام دهد.
از او برای ترمیم آسیبهای وارده به این سرعت و به خوبی تشکر کردم و او در حالی که کلاهم روی دستش بود، طوری که انگار از جدا شدن از آن متنفر بود، گفت: «من عادت کردهام به میلیرینی کردن» و هرگز نباید آن را رها میکردم. مردم من برای دیدن. من این مغازه را گرفتم، امیدوارم همه چیز را از بین ببرم، زیرا چنین مکانی در اینجا مورد نیاز بود.
اما مادر خراب شد، و برای مراقبت است. بنابراین نمیتوانستم او را ترک کنم، و پزشکان گراناند، و روزگار سختی است، و مجبور شدم تجارتم را کنار بگذارم، و دوباره به سوزن و سوزن بیفتم، و غیره.» الا یک مقلد بزرگ بود و از صدای بینی زن ورمونتی به زندگی تقلید می کرد، با خراش چهره شکوفه خود، که چنان تصویری واقعی از خانم آلمیرا میلر بیچاره ارائه می کرد.
که کسانی که او را دیده بودند بلافاصله آن را تشخیص دادند. ، و همجنسگرا خندید. الا ادامه داد: «درست زمانی که چند کلمه پشیمان از بدشانسی او زمزمه میکردم، صدایی تند از اتاق پشتی صدا زد: «المیری! المیری! بیا اینجا.’ خیلی شبیه طوطی متقاطع به نظر می رسید، اما آن خانم مسن بود، و در حالی که کلاهم را بر سر می گذاشتم.
شنیدم که از او می پرسید چه کسی در مغازه است، و ما در مورد چه چیزی “گاب می کنیم”. دخترش به او گفت و روح پیر خواست که “دختر را ببیند”. بنابراین من وارد شدم و طبق معمول برای تفریح آماده بودم. جای کوچک، تاریک و بدی بود، اما مثل یک سنجاق تمیز، و روی تخت یک مادربزرگ اسمال وید معمولی نشسته بود که پیپ می کشید.
سالن آرایش گیوا تهرانپارس : با یک کلاه بزرگ، یک جعبه دمنوش و یک دستمال نخی قرمز. او یک چیز کوچک و خشک شده بود، قهوه ای مانند توت، با چشمانی مانند مهره های سیاه، بینی و چانه ای که تقریباً به هم می رسید، و دستانی مانند پنجه های پرندگان. اما چنین پیرزن خشن، پر جنب و جوش، کنجکاو و بیتفاوتی را که هرگز ندیدی، و نمیدانستم عاقبت من چه میشود.
وقتی شروع کرد به سؤال کردن، سپس سرزنش کردن، و در نهایت درخواست که «مردم بیایند و تجارت کنند. به مغازه المیری بعد از قول دادن که این کار را میکنند، و او به خاطر دروغهایشان این مکان را اجاره کرد. من می خواستم بخندم، اما جرأت نکردم این کار را بکنم، بنابراین فقط اجازه دهید او غر بزند، زیرا دختر باید به مشتریانش می رفت.
تایر بانوی پیر به من اطلاع داد که آنها از ورمونت آمدهاند، «تا زمانی که پدر فوت کرده و مزرعه فروخته شده، در راه بودهاند». سپس به نظر میرسد که زنان به بوستون آمدند و خیلی خوب به سر بردند تا اینکه «سکته مغزی فلج بیحسی»، هر چه بود، مادر را درمانده کرد و آلمیری را در خانه نگه داشت تا از او مراقبت کند.
نمی توانم بگویم چقدر خنده دار و در عین حال چقدر غم انگیز بود دیدن روح پیر بیچاره، پر انرژی و در عین حال درمانده، و دختری که از مغازه کوچک رقت انگیزش دلسرد شده بود و مشتری نداشت. نمیدانستم چه بگویم تا زمانی که «گرامر میلر»، که بچهها او را صدا میکنند، وقتی بعد از سخنرانی شروع به بافتن کرد.
گفت: «اگر افرادی که میروند فقط برای کریسمس برای اسباببازیهای پول خرج کنند». میدانستیم چه چیزهای خوب، مفید و فانتزی، من و المیری میتوانستیم این کالاها را درست کنیم، آنها به شوخی میآمدند این گوشه و آنها را میخریدند و مرا از خانه یک پیرزن و آن خوب و سختکوش دور میکردند. برای اینکه به آنجا برود.
او میخواهد به نحوی تقویت نشود، با اجاره و فین و پشمکها همه روی شانههایش، و من فقط میتوانم آنها را سوزن ببافم. من از اینجا چیزهایی خواهم خرید و به همه دوستانم در مورد آن خواهم گفت، و یک کشوی پر از تکههای زیبای ابریشم و مخمل و مخملی دارم که اگر به من اجازه دهد به خانم میلر برای کارش میدهم.
سالن آرایش گیوا تهرانپارس : من این را اضافه کردم، زیرا دیدم که المیری نسبتاً مغرور است و مشکلات خود را زیر یک نگاه عبوس پنهان می کند. این باعث خوشحالی خانم مسن شد و صدایش را پایین آورد و با نگاهی مادرانه در چشمان مهرهدارش گفت: از آنجایی که شما خیلی صمیمی هستید، من به شما میگویم که چه چیزی مرا بیشتر از همه ناراحت میکند.