امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
رنگ آمبره برای پوست گندمی
رنگ آمبره برای پوست گندمی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت رنگ آمبره برای پوست گندمی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با رنگ آمبره برای پوست گندمی را برای شما فراهم کنیم.۲ مهر ۱۴۰۳
رنگ آمبره برای پوست گندمی : چرا، آقا، نه یکی از شما. موعظه ها تا به حال برای کسی مفید بوده است.» دیگران اعتراض کردند: “ما گوسفندان شما بودیم، و شما اجازه دادید تا جایی که میخواهیم سرگردان شویم! به نظر نمیرسید که خودت نمیدانستی که گلهای وجود دارد که بتوانی ما را به درون آن بکشی. دیگران گفتند: “و ما به کلیسای کوچک رفتیم.
رنگ مو : و همه چیزهای خوبی که تا به حال بدست آوردیم از وزیر مخالف بود – هرگز از شما یک خرچنگ.” برخی دیگر فریاد زدند: “و برخی از ما به دلیل غفلت شما به طور کلی به سمت بدی رفتیم. تا زمانی که تریرهای شما شسته و شانه شده بودند و اسب های شما به خوبی آراسته شده بودند.
رنگ آمبره برای پوست گندمی
رنگ آمبره برای پوست گندمی : به روح ما چه اهمیتی می دادید؟ شما یک ماهیگیر بودید؟ اما تمام چیزی که شما برای آن صید کردید ماهی قزل آلا بود، نه روح. سپس صدای برخی از کودکان بلند شد: “آقا، شما هیچ گاه به ما نه تعلیم آموزی و نه وظیفه ما در برابر خدا و انسان را یاد ندادید، و ما بتهای معمولی بزرگ شدیم.” این وظیفه پدران و مادران شما بود.
لینک مفید : آمبره
اما پدران و مادران ما هرگز چیزی به ما یاد ندادند. آقای هکسورثی فریاد زد: “بیا، این غیرقابل تحمل است.” همه تون دست از سر راه بردارید. من الان نمی تونم با شما مزاحمتی داشته باشم. می خوام برم اونجا. “نمی تونی، کشیش! در بسته است، و تو کلیدت را نگرفته ای.” آقای هکسورثی گیج و بی اراده ایستاده بود.
چانه اش را مالید. “دیکنز باید چه کار کنم؟” او درخواست کرد. سپس جمعیت دور او بسته شدند و او را به سمت دروازه عقب انداختند. گفتند: «تو باید بروی جایی که ما تو را می فرستیم. ایستادم تا دنبالش بروم. دیدن گله ای کنجکاو بود که چوپان خود را که در واقع هرگز سعی نکرده بود هدایت کند.
من از عقب راه رفتم، و به نظر می رسید که همه ما را مانند باد شدیدی به جلو برده است. نفسم را به دست نیاوردم، یا متوجه نشدم که به کجا می روم، تا اینکه خودم را در محله های فقیر نشین یک شهرک تولیدی بزرگ، در مقابل خانه ای پست مانند خانه هایی که توسط صنعتگران اشغال شده بود.
با یک پنجره معمولی در یک طرف در و دو، دیدم. پنجره های بالا از یکی از این دومی درخشش قرمز مایل به قرمز می درخشید. جمعیت آقای هکسورثی را به سمت در که توسط یک پرستار بیمارستان باز شد، به داخل هل دادند. ایستادم و تردید داشتم که چه کنم و نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
در طرف مقابل خیابان یک کلیسا بود و پنجرهها روشن بودند. وارد شدم و دیدم که حداقل تعداد زیادی از مردم با لباسهای کهنه و از پایینترین طبقه به زانو در نماز نشستهاند. یک جور درب بازکن یا ورگر در ورودی بود و من به او گفتم: معنی این همه چیست؟ “اوه آقا!” گفت: مریض است ، آبله به او حمله کرده است.
رنگ آمبره برای پوست گندمی : در آن مکان غوغا کرده و با همه مریض ها بوده است و حالا خودش آن را گرفته است و ما به شدت می ترسیم که بمیرد. بنابراین ما از خدا می خواهیم که او را به ما عنایت کند.» سپس یکی از آنان که زانو زده بود رو به من کرد و گفت: گرسنه بودم و به من گوشت داد.
و دیگری برخاست و گفت: من غریب بودم و او مرا داخل کرد. سپس سومی گفت: من برهنه بودم و او به من لباس پوشید. و چهارم: من مریض بودم و او مرا عیادت کرد. سپس نفر پنجم، با سر خمیده و هق هق گفت: من در زندان بودم و او نزد من آمد. پس از آن بیرون رفتم و به پنجره قرمز رنگ نگاه کردم و احساس کردم که باید مردی را ببینم.
که خیلی ها برایش دعا کردند. ضربه ای به در زدم و زنی باز شد. گفتم: «اگر ممکن است خیلی دوست دارم او را ببینم. زن، موجودی ساده، میانسال و خشن، گفت: «خب، قربان، موجودی ساده، میانسال و خشن، اما چشمانش پر از اشک بود: «اوه، آقا، فکر میکنم ممکن است، اگر آرام بالا بروید.
یک تغییر بزرگ. گویی زندگی جدیدی وارد او شده است.” از پله های باریکی که از پله های بسیار شیب دار بود سوار شدم و وارد اتاق بیمار شدم. یک درخشش قرمز فراگیر وجود داشت. آتش کم بود – بدون شعله، و صفحه ای جلوی آن بود. لامپ یک سایه قرمز مایل به قرمز روی آن بود. به کنار تخت رفتم، جایی که یک پرستار ایستاده بود.
به بیمار نگاه کردم. او یک شی افتضاح بود. صورت او با مقداری محلول تیره آغشته شده بود، به این منظور که تمام نور را از پوست دور نگه دارد، تا آن را از تغییر شکل دائمی نجات دهد. کشیش بیمار با چشمانی برافراشته دراز کشیده بود، و من فکر می کردم که در آنها چشمان آقای هکسورثی را می بینم.
اما با نوری جدید، ایمانی جدید، شوری جدید، عشقی تازه در آنها. لب ها در نماز حرکت می کرد و دست ها روی سینه جمع شده بود. پرستار با من زمزمه کرد: “ما فکر می کردیم که او دارد می میرد، اما دعای کسانی که دوستشان داشت پیروز شده است. تحول بزرگی برای او رخ داده است.
آخرین جمله ای که او گفت این بود: “امید خدا انجام می شود. اگر زنده باشم، من فقط برای گوسفندان عزیزم زندگی خواهد کرد و در میان آنها خواهد مرد.» و اکنون در خلسه است و چیزی نمی گوید. اما همچنان برای قومش دعا می کند.» در حالی که ایستاده بودم و نگاه می کردم.
دیدم که ممکن است اشک باشد، اما به نظر می رسید قوچ سیاه مذابی است که روی گونه های رنگ شده غلت می خورد. روح آقای هکسورثی در این بدن بود. سپس، بدون هیچ حرفی، به سمت در چرخیدم، از آن عبور کردم، از پله ها پایین رفتم، به خیابان رفتم و خودم را در ایوان کلیسای فایفول دیدم.
رنگ آمبره برای پوست گندمی : من گفتم: “با توجه به حرف من، من به اندازه کافی اینجا هستم.” کت پوستم را دور خودم پیچیدم و آماده رفتن شدم، که دیدم چهره معروفی به نام آقای فاترگیل در حال پیشروی در مسیر بود. من پیرمرد را خوب می شناختم.