امروز
(شنبه) ۰۳ / آذر / ۱۴۰۳
رنگ امبره دودی یاسی
رنگ امبره دودی یاسی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت رنگ امبره دودی یاسی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با رنگ امبره دودی یاسی را برای شما فراهم کنیم.۲ مهر ۱۴۰۳
رنگ امبره دودی یاسی : او به احتمال زیاد به دست قاچاقچیان کشته شده بود. آنا با گریه ای از ترس و اندوه خود را بر بدن یوسف انداخت و لب های رنگ پریده او را بوسید. اکنون فقط متوجه شد که در تمام طول مدت چقدر عمیقاً او را دوست داشت – حالا که او را از دست داده بود. یوسف را در تابوت خود گذاشتند تا برای مراسم تشییع فردا آماده شود.
رنگ مو : یک صلیب و دو شمع روی میز کوچکی که با پارچه ای سفید پوشیده شده بود بر سر او ایستاده بود. روی چهارپایه ای در کنار پای او کاسه ای بود که حاوی آب مقدس و شاخه ای از خاک بود. همسایه ای داوطلب شده بود که در طول شب با آنا همراهی کند، اما او با بی حوصلگی، بدون صحبت، این پیشنهاد را پس زده بود.
رنگ امبره دودی یاسی
رنگ امبره دودی یاسی : او آخرین شبی را که در بالای زمین تنها با مردگانش بود – تنها با افکارش سپری می کرد. و آن افکار چه بود؟ حالا به یاد آورد که چقدر نسبت به خواستههای او بیتفاوت بوده، چقدر به راحتی او بیتوجه بوده است. چقدر برای عشق او ارزش قائل نبود، از شادمانی، مهربانی، بردباری، و خلق و خوی برابر او قدردانی کرده بود.
لینک مفید : آمبره
آنا پاسخ داد: «خودت برو، من اینجا بچه نمیخواهم». چند روز بعد از آن، مانند صاعقه ای از آسمان صاف، مصیبت بزرگ مرگ شوهرش بر آنا وارد شد. یوسف را در کوه پیدا کرده بودند. او کاملا مرده بود. گلوله قلبش را سوراخ کرده بود. چهار همکار او را بر روی شاخههای صنوبر سبز درهم تنیده به خانه آوردند و او را به خانهاش بردند.
او اکنون به یاد می آورد که از جانب خود سردی، کلمات تند، حرکات دلخراش، طغیان های بی دلیل و بی دلیل را مطالعه کرده است. اکنون او به یاد میآورد که جوزف بین بچهها آجیل پراکنده میکرد، کلمات محبت آمیز را خطاب به پیرزنان خطاب میکرد، و به جوانان سرگیجه توصیههای مفیدی میکرد.
او اکنون دلبستگی های کوچکی را که به او نشان داده شده بود، هدایایی که از نمایشگاه آورده بود، تلاش هایی که برای تشویق او با داستان های دلپذیر و شوخی های عجیبش انجام می داد، به یاد آورد. هنگامی که او تلاش می کرد او را به ماجراجویی های تعقیب و گریز علاقه مند کند، دوباره صدای شاد او را شنید.
در حالی که او ساکت نشسته بود، از اندوهش بی حس شده بود، در نور ضعیفی که دو شمع انداخته بودند، در حالی که سایه تابوت سیاه روی زمین در جلوی پایش افتاده بود، صدایی از بیرون شنید. سپس دستی روی چفت گذاشته شد، در با ترس باز شد و پسرک فلج روی عصایش آمد. با ناراحتی به او نگاه کرد.
اما او هیچ نشانی نداد، و سپس به سمت تابوت رفت و گریه کرد و خم شد و پیشانی دوست مرده اش را بوسید. با تکیه بر عصایش، تسبیح خود را برداشت و برای آرامش روح او و یوسفش دعا کرد. سپس به طرز ناخوشایندی به سمت پا حرکت کرد، اسپری غم را فرو برد و بر مرده آب مبارک پاشید.
رنگ امبره دودی یاسی : لحظه بعد، موجود بداخلاق در حال تلو تلو خوردن بود، اما پس از عبور از در، برگشت، یک بار دیگر به سمت مرده نگاه کرد، دستش را روی لب هایش گذاشت و آخرین وداع خود را با آن تکان داد. آنا اکنون مهره هایش را گرفت و سعی کرد نماز بخواند، اما نمازش از لبانش خارج نمی شد.
آنها توسط افکاری که ازدحام می کردند و او را گیج می کردند خفه شدند و عقب رانده شدند. زنجیر از انگشتانش روی پاهایش افتاد، غفلت در آنجا دراز کشید و سپس روی زمین لیز خورد. زمان چگونه گذشت او نمی دانست و اهمیتی هم نمی داد. ساعت تیک تاک کرد و او آن را نشنید.
ساعتها به صدا در آمد، و او به آنها نگاه نکرد و از طریق مغزش صدای فاخته چوبی که نیمهشب را اعلام میکرد، آشکار شد. چشمانش بسته شده بود. اکنون ناگهان او بیدار شد و آنها باز کردند و دیدند که همه چیز تغییر کرده است. تابوت رفته بود، اما در عوض گهوارهای بود که یوسف سالها پیش به خانه آورده بود و او آن را برای هیزم خرد کرده بود.
و اکنون در آن گهواره نوزادی خوابیده بود و با پای خود آن را تکان داد و در این کار آرامش عجیبی یافت. او از هیچ حس تعجبی آگاه نبود، فقط در قلبش موجی از شادی وجود داشت. در حال حاضر او ناله ضعیفی را شنید و تکان خوردن را در گهواره دید. دستهای کوچک را با اخم به سمت جلو دراز کردند.
سپس خم شد و کودک را به دامان خود برد و به قلبش بست. آه، چقدر دوست داشتنی بود آن موجود کوچک! آه، چه شیرین در گوش او فریاد جذاب است! همانطور که آن را به سمت سینهاش گرفته بود، دستهای گرم گلویش را لمس کرد و لبهای کوچک به سینهاش چسبید. آن را به او فشار داد.
او وارد دنیای جدیدی شده بود، دنیای عشق و نور و زیبایی و شادی وصف ناپذیر. اوه! عزیزم – بچه – عزیزم! او می خندید و گریه می کرد، و گریه می کرد و می خندید و گریه می کرد از شدت شادی. به قلبش گرمی می آورد، هر رگی را می سوزاند، غرور در مغزش می گنجاند. مال خودش بود!
او میتوانست راضی باشد که یک ابدیت را با آن کوچولوی نزدیک به قلبش سپری کند. سپس به طور ناگهانی همه چیز محو شد – کودکی که در آغوش او بود مانند یک سایه از بین رفت. اشک هایش پف کرد، قلبش تنگ شد، و صدایی در درونش شنید: “اینطور نیست، چون نمیخواهی. روح را دور انداختی، و از چرخ آسیاب گذشت.” با وحشت وحشیانه، فریاد ناامیدکننده ای بر زبان آورد.
به راه افتاد، دستانش را به دنبال کودک گمشده فشار داد و هیچ چیزی را درک نکرد. او به او نگاه کرد. نور شمع ها روی صورت یوسف مرده اش سوسو زد. و تیک، تیک، تیک ساعت رفت. او دیگر نمی توانست این را تحمل کند. در را باز کرد تا اتاق را ترک کند و به اتاق بیرونی رفت و خود را روی صندلی انداخت.
رنگ امبره دودی یاسی : و ببین! دیگر شب نبود خورشید، خورشید سرخ عصر، از پنجره میدرخشید و روی طاقچه گلدانهای صورتی و مینیونت بود که هوا را پر از عطر میکرد. و در کنار او دختر کوچکی ایستاده بود با موهای روشن و درخشان، و خورشید غروب مانند جلال یک قدیس بر آن بود.