امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
مدل رنگ ایرتاچ
مدل رنگ ایرتاچ | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت مدل رنگ ایرتاچ را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با مدل رنگ ایرتاچ را برای شما فراهم کنیم.۳ مهر ۱۴۰۳
مدل رنگ ایرتاچ : غول گفت: “حالا از داخل برو پایین، و ببین که آیا می توانی دروازه را به روی ما باز کنی.” نیلز به سمت حیاط رفت، اما در راه رسیدن به دروازه بیرونی خود را در ورودی سالن بزرگ قلعه دید. در باز بود و سالن به شدت روشن بود، هرچند کسی دیده نمی شد.
رنگ مو : نیلز به اینجا رفت و به اطراف او نگاه کرد: شمشیری بزرگ بدون غلاف به دیوار آویزان بود و زیر آن یک شاخ نوشیدنی بزرگ با نقره نصب شده بود. نیلز نزدیکتر رفت و به اینها نگاه کرد و دید که روی لبهی نقرهای روی شاخ حروفی حک شده است: وقتی آن را پایین آورد و گرداند.
مدل رنگ ایرتاچ
مدل رنگ ایرتاچ : او کاملا سالم روی پاهایش آمد، اما سگ سیاه کوچولو صدای زباله را شنید و بلافاصله از لانه اش بیرون آمد. تازه داشت دهانش را باز می کرد تا پارس کند که نیلز شلیک کرد و در جا مرده افتاد.
لینک مفید : ایرتاچ
متوجه شد که کتیبه این است: هر کس شرابی را که من در دست دارم بنوشد ، می تواند شمشیری را که بالا آویزان است به کار گیرد. سپس اجازه دهید از آن برای حق استفاده کند و عشق یک دختر سلطنتی را به دست آورد. نیلز درپوش نقره ای شاخ را بیرون آورد و مقداری از شراب نوشید.
اما وقتی سعی کرد شمشیر را پایین بیاورد، متوجه شد که قادر به حرکت دادن آن نیست. پس دوباره بوق را آویزان کرد و به داخل قلعه رفت. او گفت: “غول ها می توانند کمی صبر کنند.” طولی نکشید که او به آپارتمانی رسید که در آن یک شاهزاده خانم زیبا روی تخت خوابیده بود و روی میزی که در کنار او بود.
دستمالی با لبه طلا گذاشته بود. نیلز این را به دو نیم کرد و نیمی از آن را در جیب خود گذاشت و نیمی دیگر را روی میز گذاشت. روی زمین یک جفت دمپایی طلا دوزی دید و یکی از آن ها را هم در جیبش گذاشت. پس از آن دوباره به سالن رفت و دوباره بوق را پایین آورد.
او فکر کرد: «شاید قبل از اینکه بتوانم شمشیر را به حرکت درآورم، باید تمام آنچه در آن است را بنوشم. پس دوباره آن را روی لب هایش گذاشت و نوشید تا کاملا خالی شد. وقتی این کار را انجام داد، میتوانست شمشیر را با بیشترین راحتی به کار گیرد و احساس میکرد.
آنقدر قوی است که بتواند هر کاری انجام دهد، حتی برای مبارزه با غولهایی که بیرون گذاشته بود و بدون شک تعجب میکردند که چرا دروازه را به روی آنها باز نکرده است. قبل از این زمان او فکر کرد که کشتن غولها استفاده از شمشیر برای حق است.
اما در مورد جلب عشق شاهزاده خانم، این چیزی بود که پسر یک گوسفنددار فقیر نیازی به امید به آن نداشت. وقتی نیلز به دروازه قلعه آمد، متوجه شد که یک در بزرگ و یک در کوچک وجود دارد، بنابراین در دومی را باز کرد. “نمیتونی در بزرگ رو باز کنی؟” غول ها گفتند؛ ما به سختی میتوانیم.
وارد این یکی شویم.» نیلز گفت: “میله ها برای من سنگین تر از آن هستند که بتوانم نقاشی کنم.” “اگر کمی خم شوید، می توانید به خوبی وارد اینجا شوید.” غول اول بر این اساس خم شد و با حالت خمیده وارد شد، اما قبل از اینکه وقتش را پیدا کند دوباره کمرش را صاف کند.
مدل رنگ ایرتاچ : نیلز با شمشیر حرکتی انجام داد و اغلب به سر غول رفت. کنار زدن جسد هنگام سقوط برای نیلز بسیار آسان بود، شراب آنقدر قوی او را ساخته بود و غول دوم که وارد شد با همان استقبال روبرو شد. نفر سوم کندتر می آمد، بنابراین نیلز او را صدا زد: «زود باش، تو مطمئناً از این سه نفر پیرتر هستی، چون در حرکاتت خیلی کند هستی.
اما من نمی توانم زیاد اینجا صبر کنم. من باید هر چه زودتر به مردم خودم برگردم.» پس سومی نیز وارد شد و به همین ترتیب پذیرایی شد. از داستان به نظر می رسد که به غول ها بازی جوانمردانه داده نشده است! در این زمان روز شروع به شکستن کرد، و نیلز فکر کرد که مردمش ممکن است.
در حال جستجوی او باشند، بنابراین، به جای اینکه منتظر بماند تا ببیند در قلعه چه اتفاقی افتاده است، با بیشترین سرعت ممکن به سمت جنگل فرار کرد و با گرفتن شمشیر با او بقیه را هنوز در خواب دید، پس آنها را بیدار کرد و دوباره راهی سفر شدند. از ماجراهای شبانه حرفی نزد و وقتی پرسیدند.
شمشیر را از کجا آورده ای فقط به سمت قلعه اشاره کرد و گفت: از آن طرف. آنها فکر کردند که او آن را پیدا کرده است و دیگر سؤالی نپرسیدند. وقتی نیلز قلعه را ترک کرد، در را پشت سر خود بست و با چنان صدایی بسته شد که باربر از خواب بیدار شد.
وقتی سه غول بی سر را دید که در تپه ای در حیاط افتاده بودند، به سختی می توانست چشمانش را باور کند و نمی توانست تصور کند چه اتفاقی افتاده است. کل قلعه به زودی برانگیخته شد و سپس همه از این ماجرا متعجب شدند: به زودی مشاهده شد که اجساد دشمنان بزرگ پادشاه بودند.
اما اینکه چگونه آنها در آنجا بودند و در آن وضعیت بودند یک راز کامل بود. سپس متوجه شد که شاخ نوشیدنی خالی است و شمشیر از بین رفته است، در حالی که شاهزاده خانم گزارش داد که نیمی از دستمال و یکی از دمپایی های او برداشته شده است. چگونگی کشته شدن غولها اکنون کمی واضحتر به نظر میرسید.
اما چه کسی این کار را انجام داده بود مانند گذشته یک معمای بزرگ بود. شوالیه پیری که فرماندهی قلعه را بر عهده داشت گفت که به نظر او باید یک شوالیه جوان باشد که بلافاصله نزد پادشاه رفته بود تا دست شاهزاده خانم را بگیرد. این به نظر محتمل به نظر می رسید، اما قاصدی که به دادگاه فرستاده شده بود.
با این خبر بازگشت که هیچ کس در آنجا چیزی از این موضوع نمی داند. شاهزاده خانم گفت: “اما باید او را پیدا کنیم.” «زیرا اگر او مایل به ازدواج با من باشد، نمیتوانم پس از آنچه پدرم بر شاخ زده است، او را رد کنم.» او با دانایان پدرش مشورت کرد که چه باید کرد، و از جمله به او توصیه کردند.
مدل رنگ ایرتاچ : که در کنار بزرگراه خانه ای بسازد و این کتیبه را بر روی در بگذارد: «هر که داستان زندگی خود را بگوید.