امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
هایلایت مو صدفی
هایلایت مو صدفی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت هایلایت مو صدفی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با هایلایت مو صدفی را برای شما فراهم کنیم.۱۴ مهر ۱۴۰۳
هایلایت مو صدفی : که بخواهد دیگری را بپذیرد از هدایای کاچنکا، اما قورباغه پیر او را تشویق کرد و در نهایت او موافقت کرد. پس دوباره راه را در پیش گرفتند صخره سنگی قورباغه پیر دخترش را صدا زد قبل و در حال حاضر کاچنکا در حال کشیدن الف ظاهر شد سینه ای که با شگفت انگیزترین دستمال پر شده بود.
رنگ مو : همه از ابریشم مرغوب و تمام گلدوزی شده و آنقدر بزرگ که بیشتر شبیه شال بودند تا روسری. کوبیک دستش را دراز کرد و اولین چیزی را که به خود آمد گرفت دست “توت، توت!” قورباغه پیر گفت “این راهی نیست برای انتخاب یک دستمال.” سپس او خودش بزرگترین و بزرگترین را انتخاب کرد.
هایلایت مو صدفی
هایلایت مو صدفی : از همه آنها پر از گلدوزی شد و آن را پیچید روی کاغذ آن را به کوبیک داد و گفت: «اکنون به خانه عجله کن، زیرا برادرانت قبلاً آمدهاند آنجا و پدرت منتظر توست.» به محض اینکه کوبیک به خانه رسید، کشاورز زنگ زد سه پسرش با هم بودند و خواستار نشان دادن آنها شدند.
لینک مفید : لایت و هایلایت مو
هدایای نامزدی بزرگترین آنها یک دستمال کوچک ارزان قیمت بود هیچ ارزشی ندارد کشاورز در حالی که سرش را تکان می داد گفت: «اوهوم. “خوب، آن را برای یادگاری کنار بگذارید.» دستمال دومی چند سنت قیمت داشت بیشتر. پیرمرد زمزمه کرد: «کمی بهتر». “شاید برای یک کشاورز به اندازه کافی خوب است.
او گفت و رو به کوچکترین پسرش کرد، «بگذار ببینیم چه می شود کوبیک از عروس موعودش آورده است.» همه آنها به کوبیک نگاه کردند و کوبیک در حالی که او سرخ شد بسته ای را از زیر پیراهنش بیرون آورد. “هو، هو!” برادرانش خندیدند.
کوبیک چنین دارد یک دستمال خوب که باید آن را در آن پیچیده نگه دارد کاغذ!” اما وقتی کوبیک کاغذ را باز کرد، ایستادند خندیدن، و خوب آنها ممکن است، برای ابریشم وجود دارد روسری آنقدر بزرگ که می توانست کل آن را بپوشاند اتاق و به قدری گلدوزی شده است.
که هر شاهزاده خانمی در آن جهان به داشتن آن افتخار می کرد. “کوبیک!” کشاورز در نهایت گریه کرد می تواند صحبت کند، «آن دستمال را از کجا آوردی؟ شما حتما دزدیده ای پسر بدجنس!» و بدون منتظر شنیدن.
حرف های کوبیک، رسید دوباره شلاق را پایین آورد و پسر بیچاره را به او کوبید در یک اینچ از زندگی اش سپس دستمال را گرفت و آن را با دقت پنهان کرد. او گفت: «حالا، پسرانم، همه شما مجبور خواهید بود آزمایش دیگری انجام دهید اما این بار برای الف نخواهد بود.
انگشتر یا روسری این بار عروس هایتان را به خانه بیاورید و کسی که عروسش زیباترین باشد، من خواهد بود وارث.” بنابراین روز بعد، سه پسر دوباره شروع به کار کردند، هر کدام در جهتی متفاوت کوبیک بیچاره: “من نمی خواهم دوباره کاچنکا را ببینم.” با خودش گفت “دوبار بهترین ها را بازگرداندم.
هدیه نامزدی و هر بار برای آن کتک خورده ام. من تعجب می کنم که آنها چه می گویند اگر من به خانه می آوردم قورباغه برای عروس! سپس آنها چیزی برای انجام دادن دارند خندیدن به!” بنابراین او مسیر متفاوتی را در جنگل در پیش گرفت اما دوباره قبل از پریدن قورباغه پیر راه زیادی نرفته بود.
در مقابل او این بار کوبیک برگشت و دوید. قورباغه پیر او را صدا زد اما او بلندتر صدا زد هر چه سریعتر می دوید او دوید و رفت تا اینکه ناگهان مار بزرگی پیدا شد او را متوقف کرد.
سپس مار سرش را بلند کرد در یک سیم پیچ افتاد. دوباره بلند شد و تاب خورد از طرفی به آن طرف تهدید می کند که در صورت رفتن کوبیک به آن حمله خواهد کرد بر. بنابراین کوبیک دید که سرنوشت او رقم خورده است باید با قورباغه ای ازدواج کرد و او با اکراه برگشت. مار او را به صخره ای که قورباغه پیر بود.
هایلایت مو صدفی : هدایت کرد با مهربانی به او سلام کرد و از مار برای وفاداری اش تشکر کرد سرویس. بیچاره کوبیک! او بسیار خسته و بسیار ناراضی بود. وقتی به آن فکر می کنید، چه کسی نمی خواهد از چشم انداز اتحاد برای زندگی ناراضی باشید به قورباغه؟ کوبیک آنقدر خسته بود.
که در حال حاضر به خواب رفت و حداقل در رویاها به همان اندازه خوب بود او می تواند مشکلات خود را فراموش کند. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد و خود را مالید چشمانش را دید که روی تخت پر نرم دراز کشیده است، سفید مثل برف، در اتاقی باشکوه با تزئینات که برای یک پادشاه مناسب بود.
یک پیراهن ابریشمی ظریف پهن شده بود بیرون روی صندلی کنار تخت و آن طرف صندلی بود پایه با حوض نقره ای. وقتی او بلند شد خدمتکاران با لباس هایی از پارچه های بافته شده دوان دوان آمد از طلا. کوبیک را پوشیدند و کوبیک را شانه کردند تا زمانی که او را شبیه یک شاهزاده جوان کردند.
بعد برایش صبحانه آوردند و خامه بود با قهوه و می خواهم بدانی که این تنها دومین باری بود که کوبیک در زندگی اش داشت با قهوه اش خامه خورد! کوبیک نمی دانست در مورد همه اینها چه فکری کند. خود سر دور و بر می گشت. وقتی به بیرون نگاه کرد او هیچ اثری از صخره یا غار یا جنگل ندید.
در عوض او یک شهر بزرگ با خیابان ها و خانه ها و افرادی که به این طرف و آن طرف می روند در حال حاضر موسیقی زیر پنجره شروع به پخش کرد، جمعیت زیادی جمع شدند و به زودی خادمان وارد شدند برای اسکورت لرد کوبیک به بیرون. وقتی به قلعه رسید دروازه، مردم تشویق کردند و یک مربی و شش نفر سوار شدند.
دو خانم در آن بودند. یک مادر و یک دختر، هر دو پوشیده از ابریشم های زیبا آنها از آن پیاده شدند مربی و وقتی کوبیک را دیدند لبخند زدند و آمدند با دستان دراز به سمت او. “تو ما را نمی شناسی، کوبیک؟” بزرگتر خانم گفت «من آن قورباغه پیر بودم که تو را تشویق کردم.
هایلایت مو صدفی : صخره و این، دختر زیبای من، دیگری بود قورباغه کوچولو، همان قورباغه ی بسیار زشت، که از تو می ترسیدی باید به خانه پدرت ببری عروس شما می بینی.