امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
لایت مو کاهی
لایت مو کاهی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت لایت مو کاهی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با لایت مو کاهی را برای شما فراهم کنیم.۲۰ مهر ۱۴۰۳
لایت مو کاهی : نه می توانست بایستد و نه می توانست فکر کند… از هیجان و اشتیاق او تنها ضعفی هولناک با تنبلی و خستگی درآمیخته بود. وجدانش با او زمزمه کرد که امشب مثل یک زن دیوانه رفتاری شیطانی و احمقانه داشته است. که همین الان او را در تراس بوسیده بودند، و حتی اکنون نیز احساس عجیبی در کمر و آرنجش داشت. هیچ روحی در اتاق پذیرایی نبود.
رنگ مو : بیرون از پنجره، انیمیشن شبانه، صدای موسیقی، اما عمدتاً فکر زیرکی خودش در تسلط بر بدبختی اش، آخرین لمس را به شادی او می داد. وجدان آسودهاش به او گفت که زنان دیگر در موقعیتی مثل خودش مطمئناً مقاومت نمیکنند، مثل گردباد دور خود میچرخند. اما او تقریباً از شرم سوخته بود، رنج می برد و حالا از خطری که شاید وجود نداشت.
لایت مو کاهی
لایت مو کاهی : فرار کرده بود! فضیلت و تصمیم او چنان او را تحت تأثیر قرار داد که حتی سه بار به خودش در شیشه نگاه کرد. وقتی هوا تاریک شد بازدیدکنندگان آمدند. مردها در اتاق غذاخوری روی کارت نشستند، خانم ها در اتاق پذیرایی و روی تراس بودند. ایلین آخر شد، او سختگیر و عبوس بود و بیمار به نظر می رسید. گوشه ای از مبل نشست و تمام غروب از جایش بلند نشد.
لینک مفید : لایت و هایلایت مو
او که معمولاً سرحال و پر از گفتگو بود، حالا ساکت بود، اخم کرده بود و چشمانش را می مالید. وقتی باید به سوالی پاسخ می داد به سختی و فقط با لب بالایی لبخند می زد و ناگهانی و کینه توزانه پاسخ می داد. او در مجموع حدود پنج شوخی کرد، اما شوخیهایش خام و گستاخانه به نظر میرسید. به نظر سوفیا پیترونا می رسید که در آستانه هیستری است.
اما همین حالا که پشت پیانو نشسته بود، اذعان کرد که مرد ناراضی حال و حوصله شوخی ندارد، او در روحش بیمار است، نمی تواند جایی برای خود بیابد. به خاطر او بود که بهترین روزهای زندگیاش را خراب میکرد و جوانیاش، آخرین خانهاش را در خانهای هدر میداد، مادر و خواهرش را بیتوجه رها میکرد و مهمتر از همه، در اثر شهادت مجاهدتش در هم میگسلید.
از انسانیت ساده و معمولی باید او را جدی بگیرد… همه اینها برایش واضح بود، حتی برای درد کشیدنش. اگر او اکنون به ایلین میرفت و به او میگفت «نه»، چنان قدرتی در صدایش بود که اطاعت نکردن برایش سخت بود. اما او نزد او نرفت و آن را نگفت، حتی فکرش را هم نکرد… به نظر میرسید که خودخواهی کوچک یک طبیعت جوان هرگز به شدت آن عصر در او آشکار نشده است.
او اعتراف کرد که بیین ناراضی است و او روی مبل مانند زغال داغ نشسته است. او برای او متاسف بود، اما در عین حال حضور مردی که او را بسیار ناامیدانه دوست داشت، او را با احساس پیروزمندانه قدرت خود پر کرد. او جوانی، زیبایی، دست نیافتنی اش را احساس کرد و – از آنجایی که تصمیم گرفته بود برود – امروز غروب خود را کاملاً کنترل کرد.
او عشوه می کرد، مدام می خندید، با احساساتی خاص آواز می خواند، و به عنوان یکی الهام گرفته بود. همه چیز او را همجنسگرا می کرد و همه چیز خنده دار به نظر می رسید. یادآوری ماجرای نیمکت، نگهبانی که به آن نگاه می کرد، او را سرگرم کرد. بازدیدکنندگان برای او خنده دار به نظر می رسیدند.
شوخی های وقیحانه ایلین، سنجاق کراوات او که قبلاً هرگز ندیده بود. سنجاق یک مار قرمز کوچک با چشمان الماسی ریز بود. مار آنقدر خنده دار به نظر می رسید که آماده بود آن را ببوسد و ببوسد. سوفیا پیترونا، عصبی ترانه های عاشقانه می خواند، با نوعی نیمه مستی، و گویی از غم دیگری مسخره می کرد.
لایت مو کاهی : ترانه های غمگین و غمگینی را انتخاب کرد که از امیدهای از دست رفته، از گذشته، از پیری سخن می گفت… “و پیری. نزدیکتر و نزدیکتر میشود.” او آواز خواند. چه ربطی به پیری داشت؟ او هر از چند گاهی از طریق خنده و آواز می اندیشید: «در من چیزی اشتباه است. ساعت دوازده بازدیدکنندگان رفتند.
ایلین آخرین نفری بود که رفت. هنوز آنقدر نسبت به او گرم بود که با او به پله پایین تراس رفت. این فکر را داشت که به او بگوید که با شوهرش می رود تا ببیند این خبر چه تأثیری بر او خواهد داشت. ماه پشت ابرها پنهان شده بود، اما آنقدر روشن بود که سوفیا پیترونا می توانست باد را ببیند که با دم کتش و با خزنده های روی تراس بازی می کند.
همچنین مشخص بود که ایلین چقدر رنگ پریده است و چگونه لب بالایی خود را چرخانده و سعی می کند لبخند بزند. او زمزمه کرد: “سونیا، سونیچکا، زن کوچک عزیزم.” “عزیزم، زیبای من.” او با صدایی پر از لطافت و اشک در صدایش، او را با کلماتی دوست داشتنی پر کرد که هر کدام از دیگری لطیف ترند، و از قبل با او طوری صحبت می کرد که انگار همسرش یا معشوقه اش است.
ناگهان و به طور غیرمنتظره برای او، یک دستش را دور او گرفت و با دست دیگر آرنجش را گرفت. او شروع کرد به زمزمه کردن: “عزیزم، زیبایی من” و پشت گردن او را بوسید. “صادق باش، حالا بیا پیش من.” از آغوش او بیرون رفت و سرش را بلند کرد تا خشم و طغیانش در بیاید. اما خشم نیامد و از آن همه فضیلت و پاکی ستودنی او، فقط آنقدر باقی نمانده بود.
که آنچه را که همه زنان متوسط در شرایط مشابه می گویند، بگوید: “تو باید دیوونه باشی.” ایلین ادامه داد: “اما واقعاً ما را رها کنید.” “همین الان و اونجا کنار نیمکت احساس کردم متقاعد شدم که تو، سونیا، مثل خودم درمانده ای. تو هم بدتر از این خواهی بود. تو من را دوست داری و با وجدانت معامله بی فایده ای می کنی.” وقتی دید که او را ترک می کند.
لایت مو کاهی : او را از آستین توری اش گرفت و به سرعت تمام کرد: “اگر نه امروز، پس فردا؛ اما باید تسلیم شوید. چه فایده ای دارد که به تعویق بیفتید؟ عزیزم، سونیا عزیزم، حکم صادر شده است. چرا اعدام را به تعویق بیندازید؟ چرا خود را فریب دهید؟” ” سوفیا پیترونا از او جدا شد و ناگهان در داخل در ناپدید شد. به اتاق پذیرایی برگشت، پیانو را مکانیکی بست، مدتی طولانی به جلد کتاب موسیقی خیره شد و نشست.