امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
هایلایت مو سبز
هایلایت مو سبز | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت هایلایت مو سبز را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با هایلایت مو سبز را برای شما فراهم کنیم.۱۵ مهر ۱۴۰۳
هایلایت مو سبز : اما او بود بسیار اجتماعی و راه به تنهایی طولانی و کسل کننده به نظر می رسید. “اوه، اگر فقط می توانستم با یک دوست واقعی ملاقات کنم، او فکر کرد.
رنگ مو : تا من باید کسی را برای صحبت داشته باشم به. من از تنها بودن متنفرم.” کمی بعد با مرد جوانی آمد که ایستاد و از او پرسید: «کجایی؟ میری، هموطن خوب من؟» پسر پادشاه هدف سفر خود را توضیح داد.
هایلایت مو سبز
هایلایت مو سبز : و مرد جوان، همانطور که دیگری انجام داده بود، پاسخ داد که او نیز برآورده می کند عهد مادرش در بدو تولد. پسر پادشاه گفت: “خب، ما می توانیم با هم سوار شویم.” و جاده بسیار زیاد به نظر می رسید.
لینک مفید : لایت و هایلایت مو
حالا که یکی داشت باهاش حرف بزنه کوتاه تره. در نهایت به مسافرخانه ای رسیدند و پسر پادشاه فریاد زد: «من خیلی گرسنه هستم. بگذار برویم و چیزی بخوریم.» وقتی کارشان تمام شد.
پسر پادشاه از جیبش سیبی بیرون آورد و برید آن را در دو ذرهی بزرگ و کوچک را به همراه خود نگه داشت یک لقمه بزرگ را گرفت و خیلی زود آن را خورد. “تو دوست من نیستی” پسر پادشاه فکر کرد و شروع کرد به اظهار اینکه به قدری بیمار است که نمی تواند به سفر خود ادامه دهد وقتی شروع خوبی به مرد جوان داد.
راه افتاد خودش، اما راه حتی طولانی تر و کسل کننده تر از قبل به نظر می رسید. “اوه، اگر می توانستم فقط با یک دوست واقعی ملاقات کنم که باید برای من برادر باشد.» او با ناراحتی آهی کشید. و همانطور که این فکر از ذهنش گذشت، متوجه جوانی شد که همین کار را می کند.
جاده مثل خودش جوان نزد او آمد و گفت: از کدام طرف می روی، هموطن خوب من؟ و برای سومین بار پسر پادشاه همه چیز را در مورد نذر مادرش توضیح داد. چرا، این هم مثل من است.» جوان گریه کرد. پسر پادشاه پاسخ داد: پس بیایید با هم سوار شویم. حالا به نظر میرسید که مایلها میگذرد.
زیرا تازه وارد بسیار سرزنده و سرزنده بود از این که پسر پادشاه نمی تواند به این امید که واقعاً می تواند کمک کند ثابت کند که دوست واقعی است سریعتر از آنچه که فکرش را می کرد، آنها به مسافرخانه ای در نزدیکی هتل رسیدند در کنار جاده، پسر پادشاه رو به همراه خود کرد و گفت: «گرسنه هستم.
اجازه دهید برویم داخل و چیزی بخوریم.» پس داخل شدند و شام سفارش دادند و وقتی کارشان تمام شد، پسر پادشاه آخرین سیب را از جیبش بیرون آورد، و آن را به دو قسمت نابرابر برید و هر دو را به طرف غریبه دراز کرد. و غریبه تکه کوچک را گرفت و قلب پسر پادشاه از درون شاد شد.
او، چون بالاخره دوستی را که دنبالش بود پیدا کرده بود. “جوانی خوب” او فریاد زد: “ما برادر خواهیم بود و آنچه مال من است مال تو خواهد بود و آنچه هست مال تو مال من خواهد بود و با هم به سمت حرم پیش می رویم و اگر یکی از ما در جاده می میریم و دیگری جسدش را آنجا می برد.
هایلایت مو سبز : و غریبه با تمام صحبت های او موافقت کرد و با هم به جلو رفتند. یک سال تمام طول کشید تا به حرم رسیدند و از خیلی ها گذشتند سرزمین های مختلف در راه خود. یک روز خسته و نیمه گرسنه وارد یک خانه شدند شهر بزرگ، و به یکدیگر گفتند: «بیایید کمی اینجا بمانیم و استراحت کنیم قبل از اینکه دوباره حرکت کنیم.
بنابراین آنها یک خانه کوچک نزدیک به سلطنتی اجاره کردند قلعه، و در آنجا اقامت گزیدند. صبح روز بعد پادشاه کشور به طور اتفاقی به سمت او رفت بالکن، و مردان جوان را در باغ دید و با خود گفت: “عزیز من، این جوانان شگفت آور و خوش تیپ هستند. اما یکی از دیگری دست و پنجه نرم می کند.
و به او دخترم را به همسر می دهم. ” و در واقع پسر پادشاه او را عالی کرد دوست در زیبایی پادشاه برای انجام برنامه خود از مردان جوان خواست تا شام بخورند و وقتی به قلعه رسیدند با نهایت مهربانی از آنها پذیرایی کرد و او را به دنبال دخترش فرستاد که دوست داشتنی تر از خورشید و ماه بود با یکدیگر. اما در زمان خواب، پادشاه باعث شد.
که به جوان دیگر الف داده شود نوشیدنی مسموم، که او را در چند دقیقه کشت، زیرا با خودش فکر کرد «اگر دوستش بمیرد، دیگری زیارتش را فراموش می کند و اینجا می ماند و با دخترم ازدواج کن. ” صبح روز بعد وقتی پسر پادشاه از خواب بیدار شد از خادمان پرسید کجا؟ دوستش رفته بود.
همانطور که او را ندیده بود. گفت: “او شب گذشته ناگهان درگذشت.” آنها ، “و باید فوراً دفن شوند.” اما پسر پادشاه برخاست و فریاد زد: «اگر دوستم مرده است، میتوانم اینجا بمانم. نه دیگر، و نه می توان یک ساعت در این خانه درنگ کرد.
پادشاه فریاد زد: «اوه، سفرت را رها کن و اینجا بمان، و خواهی کرد دخترم را برای همسرت داشته باشید. ” پسر پادشاه پاسخ داد: «نه، من نمی توانم بمانم. اما از تو میخواهم، درخواست مرا اجابت کن و یک اسب خوب به من بده و اجازه بده داخل شوم درود بر شما، و هنگامی که به عهد خود وفا کردم.
برمی گردم و با شما ازدواج می کنم فرزند دختر.” پس پادشاه چون دید هیچ سخنی او را تکان نمی دهد، دستور داد اسبی بیاورند و پسر پادشاه بر آن سوار شد و دوست مرده خود را به جلو برد زین ، و سوار شد. حالا مرد جوان واقعاً نمرده بود، بلکه فقط در خوابی عمیق بود.
وقتی پسر پادشاه به زیارتگاه سنت جیمز رسید از اسبش پایین آمد. دوستش را طوری در آغوش گرفت که انگار بچه است و او را جلوی خانه خواباند محراب «سنت جیمز، او گفت: «من به عهدی که والدینم برای من بسته بودند عمل کردم. من خودم به حرم شما آمده ام و دوستم را آورده ام.
هایلایت مو سبز : من او را در آنجا قرار می دهم دست های تو او را زنده کنید، دعا می کنم، زیرا اگر چه مرده است، اما او را زنده کرده است به عهد خود نیز وفا کرد.» و ببین! در حالی که هنوز دعا می کرد دوستش برخاست و مثل همیشه مقابلش ایستاد.
و هر دو جوان تشکر کردند و غروب کردند صورتشان به سمت خانه وقتی به شهری رسیدند که شاه در آن زندگی می کرد، وارد خانه کوچک شدند.