امروز
(یکشنبه) ۰۴ / آذر / ۱۴۰۳
رنگ موی طلایی و زیتونی
رنگ موی طلایی و زیتونی | شروع گرفتن مشاوره 100% تخصصی صفر تا صد مو خود به واتساپ پیام دهید، لطفا میزان اهمیت رنگ موی طلایی و زیتونی را با ۵ ستاره مشخص کنید تا ما سریع تر مطلع شده و موضوعات مرتبط با رنگ موی طلایی و زیتونی را برای شما فراهم کنیم.۳۱ فروردین ۱۴۰۳
رنگ موی طلایی و زیتونی : اما تقریباً قبل از اینکه آنها متوجه شوند، او در پای کوه خود را نشاند، چنان ناگهانی که جادوگر و زیب هر دو بر روی داشبورد حرکت کردند و در چمنهای نرم فرود آمدند – جایی که قبل از توقف چندین بار غلت زدند. دوروتی تقریباً با آنها می رفت، اما او محکم به ریل آهنی صندلی چسبیده بود و این او را نجات داد. با این حال، او بچه گربه را فشار داد تا زمانی که جیغ کشید.
رنگ مو : دختر یک برگ را برداشت و به پنجه های بچه گربه مالید و بقیه گیاه را به زب دادند و بعد از اینکه آن را روی پای خود گذاشت، آن را با احتیاط به هر چهار سم جیم مالید و سپس روی لاستیک های بچه گربه. کالسکه چرخ. او تقریباً این آخرین کار را تمام کرده بود که ناگهان صدای نالهای شنیده شد و اسب شروع به پریدن کرد و با پاشنههایش بدجور لگد زد. “سریع!
رنگ موی طلایی و زیتونی
رنگ موی طلایی و زیتونی : بنابراین من سعی خواهم کرد شما را نجات دهم.” لحظه بعد یک گیاه پهن برگ از روی زمین که در آن رشد کرد تکان خورد و در هوا در مقابل جادوگر معلق ماند. صدا گفت: “آقا، شما باید این برگها را به کف پاهای خود بمالید، و سپس می توانید بدون فرو رفتن در زیر سطح روی آب راه بروید. این رازی است که خرس ها نمی دانند، و ما مردم Voe معمولاً هنگام سفر روی آب راه میرویم و بنابراین از دشمنان خود فرار میکنیم.» “متشکرم!” جادوگر با خوشحالی فریاد زد و بلافاصله برگی را به کف کفش های دوروتی و سپس به کفش های خودش مالید.
به آب یا شما گم شده!” دوست نادیده آنها فریاد زد و جادوگر بدون تردید کالسکه را از کرانه و رودخانه وسیع بیرون کشید، زیرا دوروتی هنوز در آن نشسته بود و یورکا را در آغوش داشت. آنها اصلاً غرق نشدند، به دلیل فضایل گیاه عجیبی که استفاده کرده بودند، و وقتی کالسکه در وسط رودخانه بود، جادوگر برای کمک به زیب و جیم به بانک بازگشت.
اسب دیوانه وار در حال فرو رفتن بود و دو یا سه شکاف عمیق در پهلوهایش ظاهر شد که خون آزادانه از آن جاری شد. “به سمت رودخانه بدو!” جادوگر فریاد زد و جیم به سرعت با چند لگد شیطانی خود را از شر شکنجه گران نادیده اش رها کرد و سپس اطاعت کرد. به محض اینکه روی سطح رودخانه رفت، خود را از تعقیب و گریز در امان دید، و زب از قبل از آن سوی آب به سمت دوروتی می دوید.
وقتی جادوگر کوچولو به دنبال آنها برگشت، نفس گرمی را روی گونهاش احساس کرد و غرغر شدید و خشنی شنید. فوراً با شمشیر خود شروع به خنجر زدن به هوا کرد و می دانست که به موادی برخورد کرده است زیرا وقتی تیغه را به عقب کشید خون از آن می چکید. بار سوم که اسلحه را بیرون آورد صدای غرش و سقوط بلند شد و ناگهان شکل خرس قرمز بزرگی در پای او ظاهر شد.
که تقریباً به اندازه اسب بود و بسیار قوی تر و خشن تر. جانور از ضربات شمشیر کاملاً مرده بود، و پس از نگاهی به چنگالهای وحشتناک و دندانهای تیزش، مرد کوچولو با وحشت چرخید و به سمت آب هجوم برد، زیرا غرغرهای تهدیدآمیز دیگر به او میگفتند که خرسهای بیشتری نزدیک هستند. با این حال، ماجراجویان در رودخانه کاملاً امن به نظر می رسیدند.
رنگ موی طلایی و زیتونی : دوروتی و کالسکه با جریان آب به آرامی در پایین رودخانه شناور شده بودند و بقیه عجله کردند تا به او بپیوندند. جادوگر کیفش را باز کرد و مقداری گچ چسبنده بیرون آورد که با آن بریدگی هایی را که جیم از پنجه خرس ها به دست آورده بود ترمیم کرد. دوروتی گفت: “من فکر می کنم بهتر است بعد از این به رودخانه بچسبیم.” “اگر دوست ناشناس ما به ما هشدار نمی داد و به ما نمی گفت که چه کار کنیم.
تا این لحظه همه ما مرده بودیم.” جادوگر موافقت کرد: “این درست است، و از آنجایی که رودخانه به نظر می رسد در جهت کوه هرم جریان دارد، ساده ترین راه برای ما برای سفر خواهد بود.” زب دوباره جیم را به کالسکه چسباند، و اسب یورش برد و آنها را به سرعت روی آب صاف کشید. بچه گربه در ابتدا به شدت از خیس شدن می ترسید، اما دوروتی او را ناامید کرد و به زودی یورکا بدون اینکه کمی ترسیده باشد.
در کنار کالسکه در حال حرکت بود. یک بار ماهی کوچکی بیش از حد نزدیک سطح شنا کرد، و بچه گربه آن را در دهانش گرفت و به سرعت به عنوان یک چشمک خورد. اما دوروتی به او هشدار داد که مراقب باشد در این وادی افسونها چه میخورد و دیگر هیچ ماهی آنقدر بیاحتیاط نمیشد که در دسترس شنا کند. پس از یک سفر چند ساعته، آنها به نقطه ای رسیدند که رودخانه خمیده بود.
و متوجه شدند که باید قبل از رسیدن به کوه هرم، یک مایل یا بیشتر از دره عبور کنند. در این قسمت خانه های کمی وجود داشت و باغ ها و گل های کمی وجود داشت. بنابراین دوستان ما می ترسیدند که ممکن است با خرس های وحشی بیشتری روبرو شوند که با تمام وجود ترس از آنها را یاد گرفته بودند.
جادوگر گفت: “باید یک خط تیر بکشی، جیم،” و تا جایی که می توانی سریع بدو. اسب پاسخ داد: بسیار خوب. “من تمام تلاشم را خواهم کرد. اما باید به یاد داشته باشید که من پیر شده ام و روزهای پرشتاب من گذشته و رفته اند.” هر سه وارد کالسکه شدند و زب افسار را برداشت، اگرچه جیم به هیچ نوع راهنمایی نیاز نداشت.
اسب هنوز از چنگال های تیز خرس های نامرئی هوشیار بود و به محض اینکه روی خشکی قرار گرفت و به سمت کوه رفت، این فکر که ممکن است تعداد بیشتری از آن موجودات ترسناک در نزدیکی باشند، مانند یک خار عمل کرد و او را به نوعی به راه انداخت. که باعث شد دوروتی نفس تازه کند. سپس زیب، با روحیه شیطنت، غرغر خرسها را بر زبان آورد و جیم گوشهایش را تیز کرد و نسبتاً پرواز کرد.
رنگ موی طلایی و زیتونی : پاهای استخوانیاش آنقدر سریع حرکت میکردند که به سختی میتوانستند دیده شوند، و جادوگر محکم به صندلی چسبیده بود و فریاد میزد: “اوه!” در اوج صدایش “من – می ترسم او باشد – او فرار می کند!” دوروثی نفس نفس زد. زیب گفت: “من می دانم که او هست.” “اما هیچ خرسی نمی تواند او را بگیرد، اگر او به همین راه رفتن ادامه دهد – و مهار یا کالسکه نشکند.” جیم یک مایل در دقیقه نگذشت.